سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شب آخر عمر - مرگ

شب آخر عمر

چهارشنبه 86 اسفند 22 ساعت 8:35 عصر
<

به دنبال ان همه گناه و بی دینی  عیاشیو خوشگذرانی هرزگی و بی بند و باری یک روز عصر سراغ یکی از زنان ولگرد و هرزه ای که با او دوست بودم رفته و او را به منزل دعوت کردم و ساعتی خوش بودیم گفتیم و خندیدیم و لذت بردیم ان شب از هر شبی سر حال تر و بی غم و غصه تر بودم ذره ای احساس خستگی نمی کردم با لبخندی پر از محبت و عشق رو به زن کردم و گفتم:امشب از خواب خبری نیست باید تا صبح خوش گذرانی کنیم و از این شب بیشتر لذت ببریم او هم قبول کرد و به اشپز خانه رفت تا چای دم کند من هم مشغول پیدا کردن فیلمی دلخواه شدم تا هم سرگرممان کند و هم بزممان را کامل کند(غافل از اینکه تا چند لحظه ی دیگر چه واقعه ی هولناکی برای من روی خواهد داد) هنوز چند لحظه ای تا نیمه شب باقی مانده بود به غیر از سر و صدای ترانه و ان زن که در اشپز خانه چای اماده می کرد صدای دیگری به گوش نمی رسید ان شب وحشتناک اخر ابان ماه بود و به خاطر سردی هوا تمام درها و پنجره ها بسته بود من فیلم دلخواه را انتخاب کرده ان را در ویدئو گذاشتم و دستگاه را روشن کردم هنگامی که خواستم دکمه ی روشن کردن دستگاه را فشار دهم دستی را روی شانه ی چپم احساس کردم از وحشت زبانم بند امده بود گمان کردم ان زن به عنوان شوخی اهسته وارد اتاق شده تا مرا بترساند خواستم به او بگویم این شوخی های بی مزه دیگر چیست؟ اما وقتی سر خود را بر گرداندم.... ادامه دارد

اما وقتی سر خود را برگرداندم قیافه ی ترسناکی را در برابر خود دیدم فکر کردم در خواب هستم و به علت خوردن مشروب زیاد کابوس می بینم زیرا در زندگی هیچ اعتقادی به موجودات غیبی نداشتم و باور کردن این موجودات برایم مشکل بود موجودی که با دیدن او هر انسانی به وحشت می افتد و مضطرب می شود(به علت اینکه نکیر و منکر در قسمت های قبل توصیف شدند از توصیف مجدد ان پرهیز می کنم)بیش از این نمی توانم قیافه ی ترسناک او را بیان کنم فقط می توانم بگویم اگر کسی را روزی ده بار برهنه کنند و ارم ارام در دیگی پر از روغن جوشان فرو برند به مراتب شکنجه ی ان اسانتر از دیدن چنین قیافه ی وحشتناکی خواهد بود
حضور شیاطین
کمی بعد از ظاهر شدن این موجود هولناک تعداد زیادی موجود عجیب و غریب و ترسناک در سمت چپم ظاهر شدند به نظرم فضای اتاق چندین برابر شد طوری که همه ی ان موجودات وحشتناک به راحتی ایستاده بودند یکی از انان جلو امد و گفت:همه ی ما شیطان هستیم حتما اسم ما را زیاد شنیده ای ولی هرگز ما را باور نمی کردی تو در زندگیت گوش به فرمان ما بودی و صلاح نبود در این لحظات اخر عمر تنها بمانی ما امده ایم تیر خلاص را به ایمان اعتقادات و فطرت تو بزنیم امدیم تا مبادا کسی خدا قران پیامبر و امامان معصوم را به تو تلقین کند و در اثر ان رستگار شوی گفتم شما که هستید؟ از من چه می خواهید؟ دور شوید من از شما بیزارم شیطان در جواب گفت:این تهدید ها در ما اثر ندارد اگر تو ادم شایسته و مومنی بودی ما الان نمی توانستیم پیش تو باشیم
حضور فرشتگان غضب
در قسمت پایین پاهایم و تا جایی که چشم کار می کرد موجوداتی سیاه چهره که در دست انان پارچه های متعفن و زبر بود ایستاده بودند با دیدن چنین صحنه ی هولناکی در مدت چند ثانیه خون در رگهایم از حرکت ایستاد و موهای بدنم راست شد خواستم فریاد بزنم اما لبهایم قدرت جدا شدن از یکدیگر را نداشتند در دل ارزو می کردم ای کاش!ان زن هر چه زودتر از اشپزخانه بیاید و با جیغ و داد مردم را خبر کند تا به نحوی من از دست این موجودات ترسناک رها شوم....

با هر بدبختی که بود به خود فشار اورده و با کلمات بریده پرسیدم:شما چه کسانی هستید؟ با من بدبخت بینوا چه کار دارید؟ چرا این وقت شب به خانه ی من امده اید؟ در جواب گفتند:ما فرشتگان غضب الهی هستیم.امده ایم تا وقتی ملک الموت روح خبیث تو را از بدن کثیفت بیرون کشید داخل این پارچه های متعفن و زبر بپیچیم و به پایین ترین طبقات جهنم برده و در کنار نمرود قارون فرعونو شداد و یزید قرار دهیم.یکی از انان گفت:اگر تو از بندگان خالص خدا بودی و دستورات او را به جا می اوردی به جای ما فرشتگان رحمت الهی می امدند و روح تو را در پارچه های سبز خوشرنگ و خوشبو قرار می دادند و فرشتگان هفت اسمان انرا استقبال می کردند و در بالاترین منازل بهشت جای می دادند.من بی اختیار فریاد زدم «خودم کردم که لعنت بر خودم باد»
معرفی ملک الموت
در این حال و هوا بودم که ان موجود بسیار وحشتناک که اول ظاهر شده بود دهان باز کرد و با صدای ترسناک گفت:ایا مرا نمی شناسی؟ زبانم برای یک لحظه به حرکت در امد و با صدایی لرزان و ضعیف جواب دادم:نه من شما را نمی شناسم از جان من چه می خواهید اگر به دنبال طلا و اثاثیه ی من هستید بروید و هر چه می خواهید بردارید ان موجود نگاه تند و غضب الودی به من کرد و گفت:من ملک الموت قابض ارواح عزرائیل و...هستم من احتیاجی به پول و طلا ندارم با شنیدن این جمله تمتم انچه را که در طول عمر انکار و مسخره می کردم همه را خرافات و کهنه پرستی می دانستم باور کردم و مرگ برایم به یقین تبدیل شد اما افسوس که دیگر دیر شده بود و هیچ فرصتی برای جبران گذشته وجود نداشت در این هنگام به یاد ایه ی قرانی که یکی از دوستان روزی به عنوان نصیحت به من گفته بود افتاده بودم بی دینان و از خدا بی خبران مفسدان و ظالمان شیاطین و طرفداران انها همیشه به ظلم و فساد خود ادامه می دهند تا زمانی که مرگ یکی از انان فرا رسد همین که به مرگ خود یقین پیدا کرده به حقیقت امر مطلع می شود ان وقت حسرت و ندامت و به سوی دنیا بازگشتن به او روی اورده و از عمق دل می گوید:ای خذای مهربان!مرا به دنیا بر گردان شاید این دفعه به انجام اعمال گذشته ای که انجام نداده ام بپردازم.خداوند در جواب چنین کسانی می گوید«انان به هیچ وجه به مطلب و ارزوی خود نمی رسند و نمی توانند به دنیا بر گردند و این سخنی است که هر کس در مقام حسرت و ندامت می گوید اینان باید بدانند که بعد از عالم دنیا عالم برزخ است»
تجسم زن و فرزند
پس از تجسم مال ها نگاه به سوی دیگر کردم زن و فرزندانم در برابرم مجسم شدند رو به انان کرده و گفتم:شما نگذارید که من در میان چنگالهای هراس انگیز مرگ از بین بروم من بسیار شما را دوست داشته و سب و روز خود را وقف رفاه و اسایش شما کردم حال در این موقع خطرناک از شما انتظار کمک دارم انان در جواب گفتند:متاسفیم!ما فقط می توانیم تو را تا قبرستان تشییع کرده و داخل قبر بگذاریم.انگاه بلافاصله مانند برق از پیش چشمانم رد شده و ناپدید گشتند در اینجا بود که از انچه در دنیا دل به انها بسته بودم به شدت متنفر شدم و از همه چیز دنیا بدم می امد
تجسم اعمال
یک دفعه موجودی بسیار زشت و بد قیافه و متعفنی جلو امد و گفت:ای بنده ی شیطان ناراحت نباش من چهره ی اعمال زشت تو هستم و تا روز قیامت با تو خواهم بود من یک لحظه از تو جدا نمی شوم و مانند زن و فرزند و مال و ...بی وفا نیستم که تو را تنها در گور بگذارم و بر گردم..... 
تعدادی از فرشتگان عذاب ظاهر شدند و با تازیانه های اتشین  بر صورت و پشت و پهلو هایم می زدند و با مسخره می گفتند:«بچش عذاب سوزان را که تو بسیار عزیز و گرامی هستی»این شکنجه ها و دردها و عذاب ها تا مدتی ادامه داشت و به نظرم به اندازه ی تمام زندگی ام بود و بعد از ان چشم های بی فروغم نیز بسته شد و شکنجه ها پایان یافت در این حال عزرائیل و فرشتگان و شیاطین که کار خود را کرده بودند ناپدید شدند تنها موجوداتی که پارچه ای بد بو و زمخت در دست داشتند برای ماموریت بعدی باقی ماندند
جنازه ی بی جان وسط اتاق
ناگهان دیدم جنازه ی بی جانم وسط اتاق افتاده و من با حال حیران ان را تماشا می کنم در این لحظه بود که متوجه شدم ان موجوداتی که پارچه ای متعفن در دست داشتند جلو امدند گمان کردم انان می خواهند جسد بی جانم را در ان پارچه بگذارند و ببرند اما مصیبت وقتی بود که انان به سرعت به سوی من(روح)امدند و پارچه را پهن کردند و مرا گرفتند درون ان انداختند و ان پارچه را به طور کامل به دور من پیچیدند.زبری ان پارچه طوری بود که گویا از سیم خاردار درست کرده بودند ولی بدتر از ان بوی بسیار زننده ی ان بود که مرا از خود بی خود می کرد اما چاره ای نبود نه کسی صدای ناله ام را می شنید و نه توان گریز از چنگال انان را داشتم و نه رحمی در وجود انان وجود داشت.به هر حا هر کدام از انان گوشه ای از پارچه را گرفتند ومرا با ان به طرف اسمان حرکت دادند مسافتی که بالا رفتیم دسته ای از فرشتگان که در مسیر راه بودند از کسانی که روح مرا حمل می کردند پرسیدند:این روح چه کسی است؟یکی از انان در جواب گفت:این روح خبیث از انسان گمراهی است از کسی که در دنیا خدای او شکمش قبله ی او زنان زیبا رویش شرف او در گرو داشتن پول و ثروتش بوده است. اگر این بدبخت بر گریبان اسب سرکش و وحشی هوسهایش افسار صبر و تقوا زده بود روزگارش چنین تیره و تار نمی شد و پنجه ی مرگ به هنگام گناه حلقومش را فشار نمی داد و گریبانش را نمی گرفت. بی چاره نمی داند که از این به بعد چه عذابهای وحشتناکی در انتظار اوست!

افسر نگهبان با استفاده از شماره تلفنی که از جیب لباسم پیدا کرده بود با همسرم تماس گرفت و از او خواست که به کلانتری بیایدبعد از روشن شدن ماجرا مادرم شروع به گریه کرد و نمی توانست جریان را باور کند و همسرم نیز شکه شده بود ساعت 8 بود که مادرم و همسرم و اقوامم به پزشک قانونی امدند و خود را به سرد خانه رساندند مسئول سرد خانه بعد از دریافت مشخصات به سراغ یکی از کشوها رفت و ان را ارام ارام بیرون کشید هر قدر که بدن من من بیشتر نمایان می شد بر وحشت و اندوه حاضرین افزوده می شد تا اینکه جنازه به طور کامل در برابر دیدگان همه قرار گرفت بعضی ها از ترس نتوانستند نگاه کنند جنازه ام کبود شده و رنگ وحشتناک به خود گرفته بود این منظره ی وحشتناک باعث شد خانواده ام فکر کنند من به قتل رسیده ام  و همه ان زن را نفرین می کردند و خبر نداشتند این قیافه ی وحشتناک را عزرائیل به وجود اورده است با وجود اینکه می دانستم مرده ام و کسی مرا نمی بیند اما باز سعی می کردم به حاضرین بفهمانم که ان زن مقصر نیست اما فایده ای نداشت.بعد از مشخص شدن ماجرا جواز دفن صادر شد قرار شد مراسم تشییع  فردای ان روز برگزار شود در ان روز اقوام برای تسلیت گویی به خانه ما می امدند بعضی از انها فقط به این جهت امده بودند تا برای نهار و شام دعوت شوند و در دلشان کوچکترین ناراحتی از مرگ من وجود نداشت.
ناراحتی همسرم
یکی از کسانی که بیشتر از همه برایم ناراحتی می کرد همسرم بود اما نه به خاطر اینکه من مرده بودم بلکه به جهت اینکه با پرونده ای سیاه به عالم برزخ منتقل شده ام.او خوب می دانست که چه عذاب هایی در انتظار من است او دائم برایم قران می خواند و توجه خاصی به سوره ی مبارکه ی واقعه داشت در دوران زندگی مشترکمان گاهی به من توصیه می کرد و می گفت:برای یک بار هم که شده این سوره را بخوانم اما متاسفانه از روی غرور و تکبری که داشتم هرگز به حرف او گوش نکردم شاید اگر یکبار این سوره را می خواندم از خواب غفلت بیدار می شدم و از اعمال زشت گذشته ام توبه می کردم به هر حال همسر مومن و دلسوزم از اینکه من تنها و بدون توبه از دنیا رفته و باید عذاب شوم ناراحت بود در ان موقع تازه فهمیدم همسرم مظهر یک مسلمان واقعی است او انسانی است که بهشت را تنها برای خود نمی خواست و حتی برای گنه کاران حرفه ای مانند من نیز ناراحت بود همسرم در زندگی مشترکمان دائم مرا پند می داد و از جهنم می ترساند ولی افسوس که هیچ یک از نصیحت های او در من اثر نکرد و شیطان سد راهم شد و عاقبت کارم به اینجا کشید.


نوشته شده توسط : محمد رضا جباری

[ نظر]